MoonFesta

ساخت وبلاگ
یک جمله می‌تونه من رو به شک بندازه:آیا جایی که ایستادم، جای درستیه؟این واقعا خواست و آرزوی منه؟یا من مثل یک خمیر می‌مونم که اطرافیانم بهش شکل دادن؟تلاش می‌کنم به عقب برگردم.از زندگی چی می‌خواستم؟"نقاش MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 91 تاريخ : چهارشنبه 25 ارديبهشت 1398 ساعت: 19:54

_ممنونم خاله. ببخشید... "عمه" منظورم بود.+عمه یا خاله مهم نیست. چیزی که از دهن تو دربیاد برای من عزیزه. و من حس می‌کردم که این آدم تعارف نمی‌کنه. درواقع "عمه" کلمه‌ای نیست که خیلی بهش عادت داشته باشم. MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 131 تاريخ : چهارشنبه 25 ارديبهشت 1398 ساعت: 19:54

+ می‌دونم که قراره بدون شناسنامه و گذرنامه برگردم. اما نمی‌تونم شادیم رو از صحبت‌های برادرم مخفی کنم. از دیدی که نسبت به بابا داره. از نفرتی که بین همه‌ی ما چهار نفر هست.+ فردا آخرین روز سرنوشت ساز ای MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 96 تاريخ : چهارشنبه 25 ارديبهشت 1398 ساعت: 19:54

برادرم برای آروم کردن عصبانیتش از خونه زد بیرون تا قدم بزنه. ما سه نفر موندیم. برای خالی کردن خودمون ناسزا گفتیم. لعنت کردیم. اما آروم نشدیم. مامان آروم نشد. بهش گفتم که گریه کنه. اشک‌های خودم سرازیر شده بودن. مامان گریه کرد و ما بغلش کردیم.

روی هر کدوم از ما نوع متفاوتی از فشار عصبی وجود داره اما چیزی که بین هممون مشترکه، سرچشمه‌ی اون فشاره. سرچشمه‌ای که ما توی حذف کردنش از زندگیمون هم‌نظریم. 

MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 74 تاريخ : چهارشنبه 25 ارديبهشت 1398 ساعت: 19:54

"پنج سالم که بود با دخترهای فامیل مدرسه می‌رفتم. ماه رمضون، به خانواده‌هامون می‌گفتیم روزه‌ایم و حاضر نمی‌شدیم توی خونه غذا بخوریم. اما از کنار نونوایی که رد می‌شدیم، بوی نون مستمون می‌کرد. نفری یه نو MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 101 تاريخ : چهارشنبه 25 ارديبهشت 1398 ساعت: 19:54

دایی نون از دانمارک با مادربزرگ تماس گرفت. همزمان به واتس‌اپ مامان زنگ زد و به کمکش تونستیم با مادربزرگ صحبت کنیم. هرچی از روز رفتن دایی نون بیشتر می‌گذره فامیل بیشتر کنار مادربزرگ موندن رو می‌پیچونن. مادربزرگ از تنها خوابیدن توی اون خونه دو طبقه می‌ترسه. و من حالا، تا یکشنبه شب که قراره وارد خونه شم و مادربزرگ رو در آغوش بگیرم، نگرانشم. خیلی نگرانشم. 

MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 89 تاريخ : چهارشنبه 25 ارديبهشت 1398 ساعت: 19:54